جدول جو
جدول جو

معنی بساله کردن - جستجوی لغت در جدول جو

بساله کردن(مُ سَ قَ)
سودن و صلایه کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسنده کردن
تصویر بسنده کردن
بس کردن، تمام کردن، برای مثال به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری - ۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسمل کردن
تصویر بسمل کردن
ذبح کردن، گلو بریدن، سر بریدن گاو یا گوسفند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مچاله کردن
تصویر مچاله کردن
فشردن و در هم مالیدن و له کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ وَ)
هنگام کشتن بسم اﷲالرحمن الرحیم گفتن: از اینطرف نیز مبارزان به بسمل نمودن اعدا بسمله کرده هر یک از جام ظفر بس مل گلرنگ نوشیدند. (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 ص 520). و رجوع به بسم اﷲالرحمن الرحیم شود
لغت نامه دهخدا
(شِ تِ رَ / رِ زَ دَ)
در میان مشت فشرده گرد کردن: کاغذ را در مشتش مچاله کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مچاله و مچاله شدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ دَ)
گرده گاه برکشیدن. یازیدن (عامیانه) (یادداشت مؤلف). منبسط کردن و یازیدن تن و دراز شدن بسوی چیزی. خود را بسویی کشیدن. به طرفی خزیدن.
- کشاله کردن به طرف کسی، حمله کردن به کسی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
در اصطلاح عوام متصوفه و درویشان، مردن و درگذشتن خاصه درگذشتن پیری یا مرادی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ سِ لَ اَ کَ دَ)
درهم مالیدن چیزهایی از قبیل پارچه و لباس و کاغذ و دستمال و غیره. پرچین و چروک ساختن پارچه یا کاغذ و نظایر اینها. مچاله کردن. در هم فشردن و به هم مالیدن و ناصاف کردن کاغذ و لباس و پارچه و امثال اینها
لغت نامه دهخدا
(نُ)
دست آویز کردن. (فرهنگ فارسی معین). تعلل. (دهار) (زوزنی). دست آویز کردن و حیله کردن. (ناظم الاطباء). اعذار. (منتهی الارب) :
زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک
مغرور نداری بچنین خرد کلان را.
ناصرخسرو.
من دلش برده بصد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از دلال.
مولوی.
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد.
مولوی.
مستی بهانه کردم و بی حد گریستم
تا کس نداندم که گرفتار کیستم.
حافظ.
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز جور زمانه کردم.
عارف قزوینی
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
تنقیه کردن. شستشوی روده ها. رجوع به اماله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ قَ)
راضی و خشنودشدن. (ناظم الاطباء: بسنده). خرسند بودن:
من بمدح و دعا زدستم چنگ
گر بسنده کنی بمدح و دعا.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ کَ)
تراشیدن با استره: شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن. (تذکرهالاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چاپ کردن. (ناظم الاطباء). چاپ زدن. طبع کردن. بطبع رسانیدن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به باسمه شود، طائر، حاشیه. کناره که بطریق آرایش بکار برند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
فشرده و مالیده و له و لورده کردن، خرد و خمیر کردن: فلان پهلوان در موقع کشتی حریفش را مچاله کرد و از گود بیرون انداخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهانه کردن
تصویر بهانه کردن
دست آویز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سهل کردن آسان کردن، پاک کردن خالی کردن، اطلس کردن ستردن نقش و نگار، ستردن موی، چیزی را از چیزی جدا کردن مثلا طلا را از نقره و عسل را از موم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسمل کردن
تصویر بسمل کردن
ذبح کردن، سر بریدن، سر بریدن حیوانی حلال گوشت را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احاله کردن
تصویر احاله کردن
واگذاشتن ارجاع کردن واگذاشتن حواله دادن حوالت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بیرون راندن دور کردن پاک کردن دور کردن زایل کردن راندن قلع کردن دفع کردن بیرون بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسمه کردن
تصویر باسمه کردن
چاپ کردن طبع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنده کردن
تصویر بسنده کردن
بسنده کردن بر به. راضی شدن خشنود شدن، اکتفا کردن کفایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماله کردن
تصویر چماله کردن
در هم مالیدن چیزهایی از قبیل پارچه، لباس، کاغذ و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقاله کردن
تصویر اقاله کردن
به هم زدن ویزاندن بر انگیختن بیع فسخ کردن بیع و شری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواله کردن
تصویر حواله کردن
چک کردن حواله دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاله کردن
تصویر پیاله کردن
مردن در گذشتن خاصه در گذشتن پیر یا مراد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاله کردن
تصویر کشاله کردن
خود را بسویی کشیدن بطرفی خزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
نالیدن، باآه وزاری التماس و دعاکردن تضرع کردن: ناله ای کن کای تو علام الغیوب زیر سنگ مکر بدمارا مکوب، شکایت کردن گله کردن: حافظ، از فقر مکن ناله که گرشعر این است هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی. (حافظ. 321)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنده کردن
تصویر بسنده کردن
((~. کَ دَ))
قانع شدن، خشنود شدن، اکتفا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشاله کردن
تصویر کشاله کردن
((~. کَ دَ))
خود را به سویی کشیدن، به طرفی خزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسنده کردن
تصویر بسنده کردن
اکتفا کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
اکتفا کردن، بس کردن، قناعت کردن، کفایت کردن، خشنود شدن، راضی گشتن، قانع شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستاویز کردن، دستاویز قرار دادن، مستمسک قرار دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حواله دادن، برات کردن، واگذاشتن، واگذار کردن، سپردن، پاس دادن، فرستادن، پرتاب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فشردن، له کردن، از شکل انداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد